آدرینآدرین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

یکی یه دونه

زایمان

1392/4/2 10:36
نویسنده : مامانی
201 بازدید
اشتراک گذاری

ماه اخر بارداری خیلی برام سخت بود هم فشارم بالا بود وهم اینکه خیلی ورم کرده بودم خیلی هم استرس داشتم تا اینکه روز 17 ابان ساعت 5 برا چکاپ رفتم چیش دکتر غافل از اینکه تو قرار همون روز به دنیا بیای

از قبل دکتر تاریخ زایمان و 28 ابان زده بود ولی اون روز چون فشارم بالا بود افتاد جلوتر یعنی 22 ابان

با بابایی اومدیم خونه یکم خوراکی خوردم ساعت 9و10 بود که دلپیچه شدیدی گرفتمسبز

فکر کردم به خاطر خوراکیای هست که خوردم یه دوش گرفتم ولی منر دردم بیشتر شد زنگ زدم دکترم گفت بهتر بری بیمارستان با بابایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم نمیدونی تا برسیم بیمارستان چه قدر فکر اومد تو سرم بابایی هم حرف نمیزد بالاخره رسیدیم رفتم بخش زایمان بعد از یه سری معاینه ها زنگ زدن به دکرم اومد ومنو اماده کردن برا عمل 

ساعت 12 شب بود که رفتم اتاق عمل قبلش بابایی اومد که باهاش خدافظی کنم وای وقتی دیدمش گریم گرفت ولی خودم و کنترل کردم که اشکم نیاد که استرسش بیشتر شه

.قتی رفتم تو اتاق عمل داشتم سکته میکردم تمام بدنم میلرزید دکتر بیهوشی اومد ومنو از کمر بیحس کرد خوابیدم رو تخت و یه چرده کشیدن جلوی صورتم به دکتر بیهوشی که بالا سرم بود گقتم عمل شروع شد یکدفعه دکترم گهت نه 5 دقیقه دیگه شروع میکنم

ولی دیدم صدای گریه تو فضای اتاق عمل و پر کرد وای خدا بزارین ببینمش چرا اینقدر بلند گریه میکنه

بعد از اینکه کارات تموم شد اوردنت هنوز داشتی گریه میکردی تا صورتتو گذاشتن رو صورتم اروم شدی ولی حالا من داشتم گریه میکردم عزیزم عین فرشته ها بودی خوشگلترین پسری که تا حالا دیده بودم هنوز نیومده چه قدر دوست دارم 

از اتاق عمل که اومدم تو بخش تو رو هم اوردن بابایی هم بود حالا خانواده 3 نفرمون کامل بود و همه پیش هم بودیم و من خوشحال از اینکه قردا 3 تایی میریم خونه

اینم عکس خوشگل پسرکم تو بیمارستان

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)